تازه اضافه کردهام: من ماجرای چاقوکشی را بیخیال شدم، ضاربانام را هم بخشیدم. همان طور که همه کسانی را که در حق من بدی کردند؛ چون کارتون سیمپسونها: یک فیلم، را دیدم و یک بار دیگر باور کردم که هنوز در دنیا فیلم خوب ساخته میشود. ناراحت بودم که فیلم آخر کوئنتین تارانتینو حالم را زیاد بهتر نکرده به خوبی فیلمهای دیگرش نیست. بیشتر از چاقو خوردن، از این ناکامی ناراحت بودم صدایش را درنمیآوردم، ولی حالا سیمپسونها... ای وای. بر و بچ چاقوکش اگر پیدا میشدند، مینشستیم و سیمپسونها را همگی با هم و از ته دل میدیدیم. صدای پای چند ذهن منفی از این فیلم میآید. آنهایی که روزنوشت این هفته را درباره ماجرای قبلا واقعی چاقو خوردن من نخواندهاند، دیگر بیخیالاش شوند. سیمپسونها را ببینند.
چند وقتیاست که بچههایقدیمی غر میزنند که اوضاع و احوال این جا ناجور شده و صاحب کافه کمکاری میکند و دیگر آن محیط گرم سابق نیست. گفتم برای گرم کردناش اگر خاطره اتفاق پریشب را برایتان تعریفکنم، بد نیست. هیجان دارد: داشتم آخر شبی توی یک خیابان پهن و خلوت قذم میزدم وبادوست عزیزی با موبایل حرفمیزدم که یک موتور با سه تاسرنشین رد شد. بعد دور زد و آمد سسراغ من. گفتند گوشیات را بده ببینیم. طرف یکک دانه تبر گنده از جیباش پشتاش کشیذ بیرون. داشتم میگفتم گوشی را بیخیال شوید تا بهتان پول بدهم. این طرفی همین جور میزد توی دستهام که گرفته بودم جلوی شکمام. پولها را که گرفتند، بیخیال شدند و گاز دادند و رفتند. چند قدم دیگر که آمدم، دیدم دستهایم زیادی درد میکند. بیشتز از این که چند تا مشت خورده باشم. متوجه شدم که ازشان خون راه افتاده. نگو طرف با مشت نزده، چاقو توی دستاش بوده. رفتم درمانگاه دستهایم را بخیه زدمم. اگر میبینید روزنوشت امروز غلط زیاد دارد، به این خاطر است که دستهام بدجور درد میکنند. زورکی دارمتایپ میکنم که این جا از رونق نیفتد و بچههای قدیم این قدر ناراحت نباشند. یک روز حال همهمان خوب میشود. امروز که داشتم زابریسکی پوینت میدیدم، نمیتوانستم یادداشت بردارم. دیدم چه سخت است...
بعدالتحریر: راستی روزنوشت قبلی مهدی عزیزی راجع به پیش از غروب را بخوانید، باحال نوشته.
شما هم بنويسيد (101)...